کتاب های شرلی زن ۸۰ ساله آمریکایی در جهان شهره آفاق است او نویسنده خلاق و با استعدادی است که در سراسر دنیا برای نوشتن داستان های جدید سفر میکند و با مردمان آنجا مصاحبه می کند
شرلی در یکی از داستان های خود به نام شجاعت در او موج میزند اینگونه می نویسد :( دو سال پیش در ژانویه برای تکمیل کتابم به کشور زیبا و تاریخی هند سفر کردم و در بمبئی ساکن شدم روزی تصمیم گرفتم برای دیدار با مردمان محلی به روستا های اطراف بمبئی بروم دقیق به خاطر دارم که هوا به دلیل رطوبت زیاد نسبت به آمریکا گرم تر بود با اینحال ژاکت سرمه ای رنگ خود را پوشیدم و سوار تاکسی شدم و از او خواستم مرا به نزدیک ترین روستا ببرد مرد دورگه از آینه ماشین نگاهی به من کرد و گفت دلیلت برای سفر به هند چیست لبخندی زدم و به او گفتم نویسنده هستم و به دنبال داستان جدید می گردم مرد چند ثانیه ای به فکر فرو رفت سپس گفت : نگران نباش خوب میدانم تو را به کجا ببرم تقریبا یک ساعت در راه بودیم که با دیدن شهری بندری به نام ۹۷ به مقصد رسیدیم در آن لحظه نام آن شهر برایم جالب و کمی خنده دار بود از تاکسی پیاده شدم و از آن مرد تشکر کردم همینطور که در کنار اسکله شهر قدم میزدم با پیرمردی که به دریا خیره شده بود مواجه شدم پس تصمیم گرفتم سوالی که در مورد نام شهر ذهنم را درگیر کرده بود از او بپرسم پس از اینکه با آن پیر مرد که حدودا ۹۰ سال داشت آشنا شدم سوالم را از او پرسیدم پیر مرد برای چند لحظه به دریا خیره شد و سپس گفت : منظور از ۹۷ سال ۱۹۹۷ است با تعجب به او نگاه کردم و پرسیدم منظورتان چیست ادامه داد در سال ۹۷ اتفاقی مهم برایمان پیش آمد
من که دیگر نمی توانستم صبر کنم گفتم لطفا داستان را تعریف کنید پیر مرد که کریس نام داشت با افتخار سرش را بالا گرفت و ادامه داد آن روز ها تقریبا ۲۰ سال داشتم و با بهترین دوستم آلبرت برای کار در معدن مس به خارج از روستا می رفتیم آلبرت پسری شجاع و مهربان بود دقیقا برعکس من که بسیار ترسو بودم سپس خنده ای کرد و ادامه داد تقریبا در صبح چنین روزی بود که من و آلبرت طبق معمول هردو فانوسی برداشتیم و به سمت معدن حرکت کردیم آن روز حس بدی داشتم ولی برای اینکه آلبرت را نگران نکنم چیزی به او نگفتم پس از یک ربع پیاده روی به معدن رسیدیم پس فانوس به دست وارد معدن شدیم هنوز زمان زیادی نگذشته بود که صدای سهمگینی همراه با صدای داد کارگران به گوش رسید چند کارگر همینطور که می دویدند فریاد می زدند فرار کنید معدن در حال خراب شدن است و من که انسان بزدلی بودم به خاطر ترس زیاد از حال رفتم و تنها چیزی که به خاطر دارم صورت آلبرت و ریختن سنگ ها روی بدنش است دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: او واقعا مرد بزرگی است او یک قهرمان و مایه افتخار روستای شما است